قصه ی ما به سر رسید؟؟
حوصله ی نوشتن ندارم اما شاید نوشتن بهتر از ننوشتن باشه برام!
دیشب خونه ی جاری برای شام دعوت بودیم، برادرشوهر اومد دنبالم!! جاری طفلی با اینکه نی نی داره اما کلی تدارک دیده بود
از جمعه با آقای نامزد توو قهریم!! دیشبم وقتی اومد خونه ی جاری فقط به هم دست دادیم! نگاشم نمی کردم... یه تیکه آقای نامزد و مادرشوهر چشم شون افتاد به هم و خنده شون گرفت!! ناراحت شدم، که یعنی ناراحتی ِ من خنده داره؟! که آیا مادرشوهر از قهرمون خوشحال میشه؟! شایدم منظوری نداشته! شاید فکر می کرد این بارم مثل ِ بارهای قبله!!
یه جا خواهرشوهر بزرگه منو کشید کنار و گفت "قهرین با هم؟!" گفتم آره... گفت "توو بدترین شرایط هم نذارین کسی متوجه ی دعوا و قهرتون بشه!" (منظورش این بود که جلوی جاری اینا مراعات کنیم) توو حالت عادی حرفش رو قبول دارم اما این بار فرق می کنه! توو جوابش گفتم "مگه شما متوجه نمیشین؟! مگه شما از همه چی خبر ندارین؟!" (منظورم این بود که هربار که ما با هم دعوامون میشه مادرشوهر اینا خبردار میشن! اما من نمیذارم خونواده م چیزی بفهمن! یه جورایی داشتم بهش تیکه مینداختم!)
به خواهرشوهر بزرگه گفتم "این بار کارش قابل بخشش نیست، میخوام با بابام صحبت کنم" حالا قراره یه صحبتی هم با خواهرشوهر بزرگه داشته باشم، امروز که پدرشوهر بهم زنگ زده بود به اونم گفتم که باید ببینمش و باهاش حرف بزنم... اما هر بار که میرم با بابای خودم صحبت کنم یه اتفاقی میفته که نمیشه! نمی دونم یعنی اینا نشونه ست که فعلاً سکوت کنم و به بابا اینا چیزی نگم؟!
بعد از اون مشکلی که برام پیش اومده بود و آقای نامزد منو دکتر نبرد، خب بماند که من کماکان با این مشکل درگیرم و خوب هم نمیشه! چون دیر اقدام کردیم و حسابی کارمو ساخته!!! حالام متوجه شدم که همین آقای نامزدی که تا جمعه بهم می گفت "کار دارم، تو نمی فهمی، درک نمی کنی که من خسته م و نباید ازم گله ای کنی، نباید توقعی داشته باشی، تو بی تربیتی..." از شنبه صبح و غروب افتاده دنبال ِ کارای خواهرشوهر بزرگه!! یعنی الان کار نداره؟! الان خسته نیست؟!
من جمعه فقط بهش گفتم "میای منو می بری بیرون؟!" و اون... اما این روزا همش به خاطر ِ بقیه بیرون ِ، همش مشغول ِ انجام وظیفه ست!!
این به اصطلاح مَرد! از جمعه برای من مُرد!!!
دیشب خونه ی جاری هی ناز می کرد و می گفت "آی معده م، آی..." منم نگاش نمی کردم!! مادرشوهر هم هی لی لی به لالاش میذاشت!!! آخر ِ شب موقع برگشتن خواهرشوهر وسطی برگشت گفت "آقای نامزد و هدیه دوتایی برین، ما خودمون میایم!" مثلاً میخواست ما دوتا رو تنها بذارن که راحت باشیم و حرف بزنیم! دلم میخواست بگم "از نظر ِ شما فقط توو راه ِ برگشت از مهمونی ها لازمه که ما پیش ِ هم باشیم؟!" منم شرم و حیا رو گذاشتم کنار و جلوی همه شون گفتم "چرا دوتایی؟! چند نفرتون باهامون بیاین! من نمیخوام با آقای نامزد تنها باشم، دلم نمیخواد!"