دروغ
دیروز جمعه حوالی ظهر بود که بابای آقای نامزد بهش زنگ می زنه و میگه خواهر شوهر کوچیکه ساعت 4 واسه تهران بلیط داره و بیا برسونش ترمینال. یکم لجم می گیره، خیلی جاها این آقای نامزده که باید بره دنبال یه سری کارایی که شاید اگه هر پدر و مادر دیگه ای بودن راضی نمی شدن. ازم می خواد باهاش برم اما سرما خوردگی رو بهونه می کنم و نمیرم.
داره آماده میشه که دوستش، همونی که با هم سر پروژه کار می کنن بهش زنگ می زنه و آقای نامزد میگه نیم ساعت دیگه پیشتم!
آقای نامزد ساعت 2.5 میره. منم یکم نت گردی می کنم و بعدش می خوابم. ساعت 5 بود که آقای نامزد برمی گرده... طبق عادت همیشه که وقتی میاد پیشم میاد بغلم می کنه و می بوسه این بار بدون توجه فقط میاد یه سلام می کنه و میگه که براش چایی ببرم. می فهمم یه خبریه!
جلو تی وی نشسته، چایی رو می ذارم جلوش و میرم توو اتاقم دراز می کشم! قلبم فشرده میشه... خیلی خوب حس می کنم که داره یه چیزی رو ازم پنهون می کنه! چند دقیقه طول می کشه تا بیاد پیشم... ازش بعید بود، پس شکم به یقین تبدیل میشه. میاد و کنارم دراز می کشه، با فاصله... انگار هی می خواد خودش رو ازم دور کنه. بلافاصله یه چیزی میاد توو ذهنم! واسه اثباتش خودم میرم طرفش و می بوسمش!! از اینکه درست حدس زدم حرصم می گیره! قلبم می شکنه! دهنش بوی الکل می داد! بهش میگم دهنت بو میده، چی خوردی؟! میگه چایی! میگم دیگه چی خوردی؟ یکم فکر می کنه و میگه آدامس! یکم می گذره میگه نوشابه هم خوردم! میگم اما دهنت یه بوی دیگه میده! میگه می خوای گیر بدی ببینی از صبحونه تا حالا چی خوردم؟؟ می فهمم وقتی رفته پیش دوستش وی.سکی خورده. به روش نمیارم اما داره مثل خوره همه ی وجودم رو نابود می کنه. ازش می پرسم دوستت چی کارت داشت؟ میگه وقت نشد برم پیشش! وقتی هم داره اینو میگه بهم نگاه نمی کنه! دروغش واسم واضحه. بهش میگم ولی دهنت بو میده! و روم رو برمی گردونم. چند ثانیه مکث می کنه و بعد میگه بهت میگم چی خوردم! دو پیک مش.رو.ب خوردم! نفسم می گیره... این دو روزه حالم خیلی خوب بود داشت خوبترم می شد! گفتم متوجه شدم... شروع کردم به گلایه، ناخوداگاه اشکم سرازیر شد، گریه می کردم و بهش می گفتم که بهم دروغ گفتی... بهش گفتم تو همون مردی هستی که وقتی اومدی خواستگاری می گفتی از دروغ بیزاری و نمی خوای هیچوقت به هم دروغ بگیم؟؟ همینطور گریه می کردم که یهو مامان اومد و در اتاقم رو زد! صدای گریه م رو شنیده بود! آقای نامزد رفت دنبال داداش بزرگه که کارش داشت.
خودم رو زیر پتو قائم کردم و به سوالای مامان که با نگرانی می پرسید چی شده جواب نمی دادم. آقای نامزد برگشت... دوباره گریه م گرفت... از دستش عصبانی بودم... هی می گفت من بهت دروغ نگفتم!! بهش گفتم از خونه ی مهسا شون که برگشتیم موضوع رو به بابا میگم و واسه طلاق اقدام می کنیم!
واسه شام خونه ی زن داداشم دعوت بودیم، جشن تولدش بود... هنوز حاضر نشده بودم... حرفاش توو گوشم نمی رفت. مدام می گفتم واسه همین طرفم نمی اومدی و بوسم نمی کردی، نمی خواستی بفهمم، پس بهم دروغ گفتی...
رفتیم تولد. شب حدود ساعت 12 با داداش بزرگه و مهسا رفتیم بیرون، مهسا متوجه ی حالم شده بود، یه بهونه واسش آوردم. شب که بر میگردیم آقای نامزد شروع میکنه تا از دلم دربیاره. بهش محل نمی ذارم... یکم که حرف می زنه جفتمون ساکت میشیم. دارم به سقف نگاه می کنم که با یادآوریه روزای گذشته اشکم درمیاد. میرم زیر پتو تا صدای هق هقمو مامان و بابا نشنون! آقای نامزد قربون صدقه م میره، میگه من بی شعورم که ناراحتت میکنم، میگه معذرت می خوام، نمی فهمم... آروم میشم... داره می خوابه و من پشت بهشم... دوباره می زنم زیر گریه، میاد روم خم میشه و نازم می کنه، میگه من غلط کردم... بهش میگم اگه می تونستم خودکشی کنم یه لحظه هم معطل نمی کردم، میگم فردا بریم جدا شیم، دیگه نمی خوامت، دیگه نمی خوام کنار همچین مردی باشم، فردا بریم واسه طلاق... هیچی نمی گه... انقدر گریه می کنم که نمی فهمم کی خوابم می بره...
ساعت 9.5 بیدار میشیم، صبحونه ش رو می خوره و میره... قبل رفتن سفت بغلم می کنه، اما من تموم شدم... شاید اینجا آخر دنیای منه...
داره آماده میشه که دوستش، همونی که با هم سر پروژه کار می کنن بهش زنگ می زنه و آقای نامزد میگه نیم ساعت دیگه پیشتم!
آقای نامزد ساعت 2.5 میره. منم یکم نت گردی می کنم و بعدش می خوابم. ساعت 5 بود که آقای نامزد برمی گرده... طبق عادت همیشه که وقتی میاد پیشم میاد بغلم می کنه و می بوسه این بار بدون توجه فقط میاد یه سلام می کنه و میگه که براش چایی ببرم. می فهمم یه خبریه!
جلو تی وی نشسته، چایی رو می ذارم جلوش و میرم توو اتاقم دراز می کشم! قلبم فشرده میشه... خیلی خوب حس می کنم که داره یه چیزی رو ازم پنهون می کنه! چند دقیقه طول می کشه تا بیاد پیشم... ازش بعید بود، پس شکم به یقین تبدیل میشه. میاد و کنارم دراز می کشه، با فاصله... انگار هی می خواد خودش رو ازم دور کنه. بلافاصله یه چیزی میاد توو ذهنم! واسه اثباتش خودم میرم طرفش و می بوسمش!! از اینکه درست حدس زدم حرصم می گیره! قلبم می شکنه! دهنش بوی الکل می داد! بهش میگم دهنت بو میده، چی خوردی؟! میگه چایی! میگم دیگه چی خوردی؟ یکم فکر می کنه و میگه آدامس! یکم می گذره میگه نوشابه هم خوردم! میگم اما دهنت یه بوی دیگه میده! میگه می خوای گیر بدی ببینی از صبحونه تا حالا چی خوردم؟؟ می فهمم وقتی رفته پیش دوستش وی.سکی خورده. به روش نمیارم اما داره مثل خوره همه ی وجودم رو نابود می کنه. ازش می پرسم دوستت چی کارت داشت؟ میگه وقت نشد برم پیشش! وقتی هم داره اینو میگه بهم نگاه نمی کنه! دروغش واسم واضحه. بهش میگم ولی دهنت بو میده! و روم رو برمی گردونم. چند ثانیه مکث می کنه و بعد میگه بهت میگم چی خوردم! دو پیک مش.رو.ب خوردم! نفسم می گیره... این دو روزه حالم خیلی خوب بود داشت خوبترم می شد! گفتم متوجه شدم... شروع کردم به گلایه، ناخوداگاه اشکم سرازیر شد، گریه می کردم و بهش می گفتم که بهم دروغ گفتی... بهش گفتم تو همون مردی هستی که وقتی اومدی خواستگاری می گفتی از دروغ بیزاری و نمی خوای هیچوقت به هم دروغ بگیم؟؟ همینطور گریه می کردم که یهو مامان اومد و در اتاقم رو زد! صدای گریه م رو شنیده بود! آقای نامزد رفت دنبال داداش بزرگه که کارش داشت.
خودم رو زیر پتو قائم کردم و به سوالای مامان که با نگرانی می پرسید چی شده جواب نمی دادم. آقای نامزد برگشت... دوباره گریه م گرفت... از دستش عصبانی بودم... هی می گفت من بهت دروغ نگفتم!! بهش گفتم از خونه ی مهسا شون که برگشتیم موضوع رو به بابا میگم و واسه طلاق اقدام می کنیم!
واسه شام خونه ی زن داداشم دعوت بودیم، جشن تولدش بود... هنوز حاضر نشده بودم... حرفاش توو گوشم نمی رفت. مدام می گفتم واسه همین طرفم نمی اومدی و بوسم نمی کردی، نمی خواستی بفهمم، پس بهم دروغ گفتی...
رفتیم تولد. شب حدود ساعت 12 با داداش بزرگه و مهسا رفتیم بیرون، مهسا متوجه ی حالم شده بود، یه بهونه واسش آوردم. شب که بر میگردیم آقای نامزد شروع میکنه تا از دلم دربیاره. بهش محل نمی ذارم... یکم که حرف می زنه جفتمون ساکت میشیم. دارم به سقف نگاه می کنم که با یادآوریه روزای گذشته اشکم درمیاد. میرم زیر پتو تا صدای هق هقمو مامان و بابا نشنون! آقای نامزد قربون صدقه م میره، میگه من بی شعورم که ناراحتت میکنم، میگه معذرت می خوام، نمی فهمم... آروم میشم... داره می خوابه و من پشت بهشم... دوباره می زنم زیر گریه، میاد روم خم میشه و نازم می کنه، میگه من غلط کردم... بهش میگم اگه می تونستم خودکشی کنم یه لحظه هم معطل نمی کردم، میگم فردا بریم جدا شیم، دیگه نمی خوامت، دیگه نمی خوام کنار همچین مردی باشم، فردا بریم واسه طلاق... هیچی نمی گه... انقدر گریه می کنم که نمی فهمم کی خوابم می بره...
ساعت 9.5 بیدار میشیم، صبحونه ش رو می خوره و میره... قبل رفتن سفت بغلم می کنه، اما من تموم شدم... شاید اینجا آخر دنیای منه...
+ نوشته شده در شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ ساعت 11:24 توسط هدیه
|